اومدم کتابخونه دو سه ساعت درس بخونم خیر سرم، کتابی که میخواستم موجود نبود. منم نمیتونم همون لحظه هدفمو عوض کنم یه چیز دیگه بخونم :/
خلاصه که الافیم اینجا تا کلاس ساعت 1 ام شروع شه -_-
خب حالا بذار یکم حرف بزنم
مریم چندوقته درگیر یه کاری شده که خیلی وقتش رو باهاش میگذرونه، عملا دیگه باهم حرف نمیزنیم.
با مهتاب حرف زدم چند روز پیشا، درمورد خودمون، درمورد ترس هام. میگفت تو سعید رو نادیده میگیری، میگف اشتباه برداشت کردی، میگفت نمیفهمم اگه تو رفیقم نیستی پس کیه.
آدما حرف زیاد میزنن میدونی.
مهتاب همیشه خوب حرف میزنه. ولی نه جوری که فکر کنی دروغ میگه. چون بعدش رفتارش اصلا عوض نمیشه. که مثلا فکر کنی به خاطر چیزایی که گفتی داره بیشتر بهت توجه میکنه و این حرفا.
مثلا میبینی یهو دو روز میشه که هیچ خبری ازش نیس. قاعدتا منم این مدلی ام که پیچ نمیشم به کسی. خدایا باورم نمیشه یه آدم بتونه انقدر خواستنی و خفن و حال بهم زن باشه. یه وقتایی دلم میخواد مغزشو بجوعم.
فائزه دیروز نوشت مثل سگ دلم تنگتوته. نوشتم من دلم تنگ نیست.
دوست ندارم این مدلی رو.
خب این یه واقعیته که دوریِ جسمی، ذهن هارو هم دور میکنه. قبول دارم هرکی برای خودش یه زندگی ای ساخته که من نباید توقع داشته باشم قسمتِ مهم تر اون زندگی من باشم. ولی خب راستشو بخوای یه جورایی ناراحت کننده اس که من جزو قسمتِ مهم زندگی هیچ آدمی نیستم.
شبیه عنصرهای ستون آخر جدول مندلیف. عنصرِ آخرِ گازهای نجیب. با هیچ عنصر دیگه ای ارتباط نداره همونقدر تک. همونقدر منفرد.
به یه حجمی از حماقت رسیدم که "قربونت" رو توی چتمون سرچ کردم ببینم کدوم بیشتر گفته قربونت برم.
اولاش اون میگف
بعدش فقط من گفتم
بعد به این نتیجه رسیدم که دیگه نمیگم تا به اون تعداد اون بگه.
بعد دیدم چه نتیجه ی احمقانه ای چرا همچین کاری رو کردم اصلا؟
بعد دیدم با حجم عظیمی از دلتنگی مواجهم که هیچ چاره ای واسش نیس.
چون پی امامو هفت هشت ساعت یه بار جواب میده
درنتیجه نمیتونم همه دلتنگیمو یه بارکی بهش بگم. هشت ساعت یه بارم خیلی زیادی به نظر میرسه. خسته میشه.
پس مجبورم تو ذهنم باهاش حرف بزنم. که خیلی غم انگیز تره.
دوستاش دوروبرشن. صبح پی ام داد کاش اینجا بودی. گفتم خوبه که حس کردی نیستم. بعد از دو روز پی ام داده بود. مثه سگ خوشحال بودم نبودنمو حس کرده. میتونستم تا شب از دلتنگیام بگم براش. ولی دوستاش دوروبرشن به هرحال. جواب نمیده و اذیتم میکنه. اذیتم میکنه. اذیتم میکنه.
واقعیت اینه من حس میکنم دوست داشتنش باعث میشه حوصلم سر نره
وگرنه چه دلیلی میتونه داشته باشه که یه روزایی مثه دیوونه ها دلم میخاد باهاش حرف بزنم و بغلش کنم یه روزایی حتی واسم مهم نیس بدونم حالش خوبه یا نه
خوب اینکه مشخصه عشقی درکار نیس
ولی ای کاش همینقد تفریحی هم دوسش نداشتم. حس خوبی نداره.
.
.
.
دارم جوری که دوست دارم زندگی میکنم
و متاسفانه تا شروع ترم جدید بیشتر وقت ندارم.
جدا خوش به حال اونایی که رشتشون رو دوست دارن.
.
.
.
هممون یه چیزایی رو دوست داریم داشته باشیم که تو زندگیه بقیه است.
منم همینطور
ولی هیچوقت دلم نخواسته زندگیه کس دیگه ای رو داشته باشم
مال خودم خوبه
فقط یه سری تغییرات نه چندان جزیی نیاز داره
تغییر سطح خواسته هام
تغییر احساساتم، دقیق تر اگه بخوام بگم حذف کردن احساسم
.
.
.
تختِ جدید خریدم.
فکر کردم باهم جا میشیم روش؟
بعد یادم افتاد جوابِ جانم ام رو با هیچی دادی
یادم افتاد باید احساسم رو حذف کنم
پس دیگه برام مهم نیس کی میای تهران.
(از این مدل گول زدنا)
شما نشنیده بگیرین.
دیشب واسش نوشتم
فرزانه دلش گرفته
فرزانه حس میکنه دیگه هیچوقت قرار نیست خوشحال باشه
فرزانه میخواد الان تو اون قطار باشه
فرزانه یه ذره ام خسته اس
فرزانه داره گریه میکنه
فرزانه دلش بغل میخواد
سین نزد
صبح نوشتم
مهتاب همیشه دیر میبینه این چیزارو
بعد همه ی پیامامو پاک کردم
ده دیقه بعدش پیام داد که رسیده و از این حرفا
حتی اگه واقعا نخونده باشه هیچکدومشو، حالا حالاها نمیتونم مثل آدم باهاش حرف بزنم
چون فرزانه خیلی بیشتر از یکم خسته اس.
عادت میکنیم
به همه چی
به دوری به نزدیکی به دل بستن به دل کندن به پاس شدن به مشروط شدن به خوش گذرونی به گریه کردن به خندیدن به دعوار کردن به دلتنگی به نالیدن به دوست داشتن به دوس داشته نشدن به حسودی کردن به کوفت به زهرمار
نمیدونم چی میتونه آرومم کنه
همه چیزو امتحان کردم. همه چی.
کم مونده برم گل بکشم.
گفته بودم ریدم به دانشگاه و سیستمش نه؟
ریدم به این حجم از استرسی که نمیدونم تهش قراره چه گوهی به سرمون بگیره.
حتی نمیدونم چه احساسی باید داشته باشم.
اون کانال عاشقانه هه که گفتم رو زدم :)
اگه میبینید اینجا کمتر چسناله میکنم به خاطر همینه
اونجا بی ادب ترم.
راحت ترم.
خودشم عضوه و حداقل میدونم که میخونه.
همشم به اون ربطی نداره یه سریاشو عشقی میذارم
دوست داشتین جوین شین
لاتوس سرچ کنین میاره
آدرسشم @latuos
.
.
.
ولی دلم نمیاد از دیروز ننویسم اینجا
خیلی خوش گذشت خیلی خیلی
خیلی دوسش داشتم. خیلی دوست بودیم باهم. خیلی خنگ بودیم.
گف کسایی که به من نزدیک میشن دوحالت دارن یا چیزن یا از اون بچسبای ول نکنن
خندیدم و گفتم تو خودت نمیفهمی چقد نفوذ میکنی تو آدم
گف الان دیگه حداقل اینجوری نیستم
گفتم هیچ فرقی نکردی
و مثل همه ی وقتای دیگه احساسمو نگه داشتم واسه خودم.
بذار دوست بمونیم. اصلا دلم نمیخواد خرابش کنم.
منتظرم شب شه
بزنم بیرون با صدای بلند گریه کنم
کاور تنمو دربیارم. با همه ی ایمانم زار بزنم
از دوریت
از دور کردنت
از نقاب کشیدن رو صورتم
من کی ام؟
یه دختر بد دهنِ ولگرد؟
عاشقِ کی؟
میخوام به کی نشون بدم اینی که هستم من نیستم؟
یا اصلا اینی که هستم واقعا کیه
کدومشو بیشتر دوست دارم؟
.
.
حالم حالِ خوبی نیس.
هیج وقت دچارش نشید کاش
.
.
منتظرم خیلی شب شه.
نصفه شب شه
جوری که فقط من باشم و تو باشی و ستاره ها
جدی قرار نبود این ترم شبیه ترم پیش شه
چه مرگمه؟
من که دارم درس میخونم آخه
اه
بابا مگه چقد میتونم این وضعیتو تحمل کنم
گندش بزنن این دانشگاه کوفتیو که از روزی که پامو توش گذاشتم یه لحظه ام احساس موفقیت نکردم
.
.
نمیدونم چه حسی دارم
خنگ؟
ضعیف؟
تنبل؟
اسکول؟
نفهم؟
بدشانس؟
نمیدونم واقعا
نمیدونم
دیگه با چی به خودم انگیزه بدم؟
کانال بزنم تکست عاشقانه بذارم توش :))))
احمقم
احمق
جالب اینجا بود که دیروز تا پست رو سند کردم زنگ زد گفت دم کتابخونه ام بیا پایین :/
ولی من نه رو خودم بالا آوردم نه اون. اصلا هم برام مهم نبود زمان داره میگذره
یه ساعت بیشتر پیشم نموند. 45 دقیقه اشم از سعید گفت
تا 9 کتابخونه موندم و وقتی ام رفتم خوابگاه تا 12 بکوب خوندم.
بهش پیام دادم کاش هرروز میومدی. گف مگه فلان خلم هر روز بیام :|
گفتم خب توعم همینجا درس بخون
گف من که اصلا خواستم شب بمونم، خودت استقبال نکردی
گفتم من هنوز از اون شب زخم خوردم. تو نمیفهمی
بچم یکم بی ادبه نمیگم دیگه چی گف .-.
.
.
داره بهم نشون میده کجای ذهنشم
ولی بیشتر از اون داره نشون میده سعید کجای ذهنشه
چی بگم
شما با حرف زدن خالی میشید؟
من نمیشم
با اینکه تقریبا همه ی چیزیایی رو که باید بهش میگفتم رو گفتم ولی هنوز آروم نشدم
شایدم دارم اشتباه میزنم اصلا
شاید واقعا مشکل من اون نیست
برای من مهم نیست اون چی میگه. چیزی که من حس میکنم اینه که من ذره ای براش اهمیت ندارم.
گفت بهت نشون میدم دقیقا کجا ذهنمی
گفت برای من مصداق یه آیه ای
گفت به پیر به پیغمبر دلم برات تنگ شده
ولی هیچ کدوم از اینا برام مهم نیست
چون اونجوری که من میخوام دوستم نداره
که دیگه چندان اهمیتی هم نداره
چون فهمیدم این حجم از حالِ بد نمیتونه به یه آدمی که انقد سعی میکنه تو زندگیم نباشه ربط داشته باشه.
چون هفته ی دیگه امتحان الکتریکی دارم و از اونجایی که ریدم به فرجه هام تقریبا وقتی برای خوندنش ندارم.
همین موضوع کافی بود که نتونم تمرکزمو جمع کنم که مهندسی هم بخونم.
اگه فقط پاس شم اینارو هم بازم بدبختم.
.
.
تو میتونی انقدر قوی باشی که همه ی درسای ترسناکی که تو یه هفته باید امتحانشون رو بدی رو تو همین تایمای کمی که داری بخونی و امیدوار باشی که نمرت بالای دوازده میشه؟
.
.
خسته نیستم
فقط یه بغل میخوام توش یک عالمه گریه کنم، بعد برم درس بخونم
.
.
میدونم تا آخر امتحانا نمیبینمش
حتی اگه اون بخواد. حتی اگه اون بیاد اینجا
چون من با این حجم از استرسی که دارم اولین نفری رو که بخواد یه ثانیه از وقتم رو بگیره روش بالا میارم
احتمالا تا یه ثانیه دیگه قراره رو خودم بالا بیارم
راستش من متنای خوبی مینویسم. یعنی مینوشتم. تو اینستاگرام. پست یا استوری.
یه وقتایی انقد پیچیده و گنگ و عجیب میشد که خودمم نمیفهمیدم اونموقع که داشتم مینوشتمش به چی فکر میکردم؟
تا وقتی که اون از اینستا رفت. انگار که دیگه هیچکس نبود اونجا. دیگه دلم نمیخواست بنویسم. نه اینکه ارادی دلم نخواد. یهو میدیدی دو هفته گذشت و من حتی یه استوری هم نذاشتم.
دلم گرفت. نمیدونم از چی دقیقا؟
ولی زندگیم، با اینکه دلگیریاش کمتر شده، روزای خوبش بیشتر شده، وابستگیام کمتر شده، یه جور خاصی میترسونه منو.
اگه این زندگی اونی نباشه که میخوام چی؟
راستش رو بخوای همیشه میدونم که این زندگی اونی نیست که میخوام ولی اون زندگی ای که میخوام هم مالِ کتاباس. این آرامشی که توش میبینم واسِ کتاباس.
پریشب که نزدیک تر از همیشه خوابیده بودیم کنارهم، یه لحظه از خواب بیدار شدم بیدار بود اونم، پرسید بیداری؟ گفتم آره
گف ناراحتی؟ دستشو بوسیدم و گفتم نه
بغلم کرد.
لبام چسبیده بود به گونش ولی نمیبوسیدمش.
تو همون حالتِ خواب و بیداری هم میدونستم نباید اینکارو بکنم.
حالا تو این حالتی که هرشب که آرزوش رو میکنم میدونی به چی فکر میکردم؟ به اینکه الان چه اتفاقی داره میفته؟ الان با این ورودی ها باید چیکار کنم؟ چجوری اینو کامپایل باید بکنم؟
میفهمی چی میگم؟ من میخواستم احساسم رو کامپایل کنم. من ترسیدم از اینکه نمیتونم همچین ورودی ای رو کامپایل کنم. ترسیدم از اینکه نمیتونم مهندسِ خوبی بشم. همون لحظه ای که باید به هیچی غیر از حس کردن انگشتاش روی موهام فکر نمیکردم
بعد که بیدارتر شدم. که فهمیدم چه خبره. محکم تر گرفتم گردنشو.
ولی خب دوست داشتنش تنها ترم میکنه.خیلی تنها.
.
.
.
نمیتونم بگم نمیخوام مهندس بشم. نمیخوام بگم نمیتونم مهندس بشم. ولی دلم یه زندگی میخواد شبیه "یک عاشقانه ی آرام" که دغدغه هام پر کردن وقتم با ساز زدن و نقاشی و کوه رفتن و اینا باشه.
میدونم منافاتی ندارن باهم. ولی خب وقتی پایه ی زندگیت رو درسای فنی باشه، وقت گذاشتن واسه چیزای دیگه شبیه اجبار به نظر میاد.
استاد میگف باید به حرف زدنت به رفتارت به وجناتت به افکارت بیاد که مهندس کامپیوتری اونوقت من چی؟ ببین کجای کارم.
دلم گرفت.
خیلی زیاد.
میگفت من و سعید حوزه های برتریمون مشخصه
"سعید باهوش تره به طور کلی
من ولی هوش هیجانیم بیشتره
توی نوشتنمونم همینه
سعید قدرت انتقال ذهنش زیاده
من گستره ی دانشم بیشتره
اون عربی مسلطه
من انگلیسی
من پخته تر عمل میکنم
اون جسارتش بیشتره
اون خفن تره
من اروم و روشنم"
میگفت وقتی باهم بحث میکنیم اینا خیلی به چشم میاد و باعث میشه بیشتر دوسش داشته باشم و به زندگیِ همیشگی ای که هیچ وقت راکد نمیمونه امیدوار باشم.
میدونی
یه ناراحتیِ عمیق
یه حسرت شاید
حسادت حتی
یه احساس کمبود
کم بودن
من چی ام؟
چرا انقدر خودم رو نمیشناسم.
یعنی من هیچ چیز خاصی ندارم که باهاش خودم رو تعریف کنم؟ هیچی؟
فکر کردن به این چیزا ناخوداگاه اشک تولید میکنه.
آروم ترین اشکی که تو زندگیم ریختم واسه دیشب بود. اشک بود که میریخت.
و دلی بود که سوزونده میشد واسه ی خودم.
بهش گفتم قول میدی وقتی خیلی خفن شدی بازم دوست بمونیم و منو یادت نره؟
گف ک نگو.
خودش ک میگه
یادش میره منو
فوقش یه احساس دلتنگی، مثل وقتایی که برام از گذشته هاش میگه و از دلتنگیاش برا آدمایی که دیگه تو زندگیش نیستن.
.
.
.
من قراره چی بشم؟ کی بشم؟
امروز دومین روز از سال جدیده.
دومین روزی که وقتی صبح پامیشم با رویای تو خیالبافی نمیکنم و مغزم رو به گای سگ نمیدم. به تو فکر میکنم. ولی واقعی فکر میکنم.
.
.
.
به قول حبذا یه احساس خوشبینی عمیقی به امسال دارم
کاش بتونم جبران کنم دو سال گذشته رو. از هرنظر.
چه درسی چه فکری.
کار سختیه هم دور باشی از دوستات. هم از اتاقت. هم آرامشت. هم جایی باشی که یه کله توش آدما دارن میان و میرن و یه جوری حرف میزنن انگار دنیا فقط اینارو توش داره. و همه توش محدود محدود محدود ان.
ولی من دارم این کارو میکنم. جام رو پیدا کردم. سرگرمی هام رو هم.
خاک بر سر ضعیف و ترحم برانگیزم کنن که انقد محتاجِ بودن آدمام.
چی میشد اگه تنهایی هم همونقدر خوشحال بودم که با اونایی که دوسشون دارم هستم؟
چرا خانواده نمیتونه این حس رو بده؟
با اینکه کارایی رو میکنم که دوست دارم.
مثلا پریروز ساعت شیش صبح زدیم بیرون از خونه رفتیم کله پاچه. بعدم کوه. بعدشم اومدیم تا ظهر خوابیدیم.
امروزم باز شیش صبح رفتیم پارک جنگلی یه عالمه برف اومده بود، خیلی قشنگ بود خیلی، بعدشم جگر.
ولی تو همه ی اینا با اینکه خیلی خوش گذشت، تهش فکر میکردم کاش با دوستام بودم.
غم انگیزه.
من حتی به دیدن ستاره های بالای صفحه هم عادت کردم. بیام ببینم خاموشه دلم میگیره.
ینی اونایی که من رو میخونن هم همچین حسی دارن بهم؟
چه عجیبه که به همچین چیزی فکر میکنم.
همیشه از وابسته شدن میترسیدم. همش دارم تلاش میکنم هیچ کس برام مهم نباشه. میخوام یه مدل زندگی رو پیدا کنم که توش احساسم به آدما کمترین نقش رو داشته باشه. ولی خب میدونی همش یه جورایی گول زدن خودمه.
چون حتی بعد از سه ماه دور بودن از هم، همون موقع که فکر میکردم حالا دیگه میتونم تنهاترین باشم، دیدم نمیشه حداقل من آدمش نیستم
فقط یه سره دارم مغز خودمو با اینجور فکرا از هم میپاشونم
.
.
.
پاشید بیایید لاتوس. حال میده
@latuos
یکم مستهجنه ولی خب.
من آدمِ منت گذاشتن نیستم. یعنی یادمم نمیمونه واقعیتش.
ولی این چند روز انقدر انقدر انقدر زیاد فکر کردم به روزایی که گذشت، که الان اگه جلوم بود همه ی همه ی همه ی اون روزایی که به خاطرش از این سر تهران پامیشدم میرفتم اون سرش واسه اینکه فقط کنارش باشم رو یه جوری میکوبوندم تو صورتش که دیگه واسه من گوه اضافه نخوره.
ولی جلوم نیست. ولی تا چند روز دیگه هم نمیبینمش. ولی من آدم منت گذاشت نیستم.
.
.
زنگ زد بهم که ببینمت
گفتم کجا
گف نمیدونم، تو بیا پایین من میام بالا تا هرجا که بهم رسیدیم
گفتم باشه
رفتم پایین پایین پایین. تو ایستگاه اتوبوس بهم رسیدیم. خورشید داغ داغ بود. ماه رمضون بود. روزه بودم.
گفتم حالا چی؟
گف نمیدونم.
نشسته بودیم تو ایستگاه. داشت با گوشیش ور میرفت. یهو گفت بریم تجریش. گفتم با چی بریم؟ گفت زود باید برسیم، با اسنپ.
سوار اسنپ شدیم. تو گوشیش بود. رسیدیم تجریش.
گفت میخوام واسه سعید یه چیزی بخرم.
دعواشون شده بود.
گفتم چی
گفت فلان جور آبمیوه.
در به در مغازه های تجریش شدیم که فلان جور آبمیوه رو پیدا کنه. خرید. با چندتا چیز دیگه. گفتم حالا چی؟
گفت سعید داره میاد.
سعید اومد. سعید حرف زد حرف زد حرف زد. رفتیم رفتیم رفتیم.
رسیدیم به جایی که باید جدا میشدم ازشون. سعید گف بریم افطار بخوریم.
گفتم نه من میرم
شعور داشتم.
.
.
ماه رمضون بود. روزه بودم
گفت بریم فلان جا فلان شاعر فلان دورهمی رو گرفته.
گفتم من و چه به شعر؟ گف فقط با من باش
رفتم. مسیرو بلد نبودم. طول کشید.
زنگ زد که جوش فلان جوره بیخیال.
گفتم باشه.
گف میام بریم جای دیگه.
گفتم باشه.
.
.
امسال
میگه ماه رمضونه. میگه گرمه. میگه افطار دیره. میگه دوست ندارم بیام اونجا. میگه نمیشه بیای اینجا.
منت نذارم؟
یادمه یه بار تقریبا سه روز شد که خبر نداشتیم ازهم.
پیام داد عجب جده ای هستی.
قبل ترش سه روز یه بار همو میدیدم
قبل تر ترش هرهفته یا هر دو هفته پیش هم میخوابیدیم تا نزدیکای صبح حرف حرف حرف
حالا الان تقریبا دو هفته اس ندیدمش، پیامم شاید سه چهار روز یه بار در حدِ خوبی؟
میدونی آدم دلش واسه قبلناش تنگ میشه.
آدم دلش واسه باهم بودناش تنگ میشه.
میدونی، کمرنگ شدن رابطه درد بدتریه تا تموم شدنش.
وقتی آروم آروم زندگیامون از هم فاصله میگیره، دیگه لحظه ی سوگواری وجود نداره.
لحظه ی غصه وجود نداره. اشکی وجود نداره.
فقط یه غم، به بزرگیه روزای از دست رفته، به عمقِ لحظه های نبودن.
.
.
اون روز که داشت برای همیشه میرفت،
اون روزیی که میشد از رفتن حرف زد،
از فراموش شدن حرف زد،
میشد قولِ نرفتن داد،
میشد سر رو شونه گذاشت و مطمئن شد،
اون روزا اگه همه چی تموم شده بود الان ترسِ کمرنگ شدن مغز رو فلج نمیکرد
راضیم نمیکنه
هیچی راضیم نمیکنه
نوشتن، خوندن، حرف زدن، خوابیدن،،،
هیچی
احساس میکنم به یه چیز جدید نیاز دارم ولی نمیدونم چی
دلم میخواد دیده بشم، شنیده بشم.
دوستام
دوستام از همه بیشتر رو اعصابمن
دوستشون دارم. دوست داشتنشون اذیتم میکنه. حس مالکیت ندارم بهشون ولی میخوام هروقت که میخوام باشن.
هی کانالِ جدید، پیجِ جدید، سر رسید جدید. ولی هیچ کدوم راضیم نمیکنه.
.
.
.
میدونی مشکل کجاست؟
آدم باید دلش گرم باشه. گرمِ بودنِ یه نفر. گرمِ توجه کردنش.
حالا بقیه هزار بارم بیان منتتو بکشن بهت توجه کنن، بازم ته دلت خالیه خالیه
خالی از بودنِ اون یه نفرِ خاص
حال ندارم بنویسم
فقط اینکه حس میکنم خیلی دارم سخت میگیرم بش
خیلی دارم میکشم عقب خودمو.
میدونی من تمامِ روز رو بهش فکر میکنم و تمامِ شب.
و همه ی لحظه هایی که دارم کاری انجام نمیدم یا میدم.
واسه همین وقتی پیام میده، خیلی کوتاه جواب میدم، چون درواقع دارم باهاش زندگی میکنم.
البته که اون نمیدونه ولی خب.
و البته که طرز برخوردِ خودش باعث شده انقد کوتاه و سرد جواب بدم ولی خب.
.
.
.
از عشق سخن باید گفت
همیشه، از عشق سخن باید گفت
انقدر تو خیالم باهاش حرف زدم که نمیدونم اگه ببینمش چی میخوام بگم!
انقدر تو خیالم دستاشو گرفتم که مطمئن نیستم حتی بتونم باهاش دست بدم!
حالا تو بگو فردا چجوری میخواد واسه منِ خیال باف بگذره؟
البته همیشه هروقت که خیلی ذوق داشتم واسه دیدنش یه جوری ریده میشد توش، ولی ایندفعه ذوق ندارم، یه جور نگرانی یا نمیدونم، نمیدونم چه حسی دارم.
احساس میکنم مجبورش کردم.
.
.
همیشه هم حضورِ شخص واسه ساختنِ خاطره لازم نیس
من انقدر با یه عالمه آهنگ باهاش خاطره دارم که روحشم خبر نداره
بی اغراق
قطعا دیشب یکی از بهترین شب های زندگیم بود.
صبح که پاشدم فکر میکردم کلش فقط یه خواب بود. یه خوابی که خودم ساخته بودم.
ولی نبود
همش واقعی بود.
.
.
انگار دیگه قدرتِ توصیف لحظه هارو از دست دادم
شایدم دلم میخواد همه اش مالِ خودم باشه؟ اره، اره دلم نمیخواد هیچ کس رو شریک کنم توش.
شاید بعدها نوشتم.
باید نگهشون دارم واسه روزای دلتنگی
اینکه میبینم چقدر چقدر چقدر زیاد دنیاهامون ازهم دوره
چقدر زیاد متفاوته
چقدر زیاد دورم
چقدر زیاد جلوعه
اعصابم رو بهم میریزه
انگار همش دارم سرجام میدوعم، انگار دارم از یه صخره خودمو پرت میکنم پایین ولی به زمین نمیرسم
نمیمیرم
نمیمیرم
نمیمیرم
این زندگیِ نصفه نیمه ی احمقانه ی به درد نخورِ حال بهم زن دیگه داره پدرمو درمیاره
از آدما متنفرم
از هرکی که داره ایده آل منو زندگی میکنه متنفرم
از کوه متنفرم
از دریا متنفرم
از کتاب متنفرم
از پیشرفت متنفرم
از خودم از همه بیشتر، از خودِ تنبلِ بی عرضه ی بی دست و پای خیال پردازِ نفهمِ خاک برسرم از همه بیشتر متنفرم
از اشک هم متنفرم
از بغض هم
از دیدنِِ اون درست وسطِ آرزوهام از همه ی همه ی همه اش متنفر ترم.
ولی حسود نیستم
ای کاش یه معیاری بود واسه این که استاد بفهمه این دانشجوی فلک زده چقد خودشو واسه این امتحان پاره کرده و چقدر بلده این سوال هارو حل کنه ولی الان مغزِ افلیجش کار نمیکنه.
کاش استادا میتونستن مغز دانشجو رو بخونن
اونوقت اینجوری گوه نمیخورد به امتحانی که انقدر بلدش بودم
تقریبا آخرین شانسم بود برای نمره درست درمون گرفتن :(
دیشبش داشتیم فکر میکردیم که فردا کجا بریم باهم.
فرداش داشتیم از جلوی آکادمی هنر ولیعصر رد میشدیم، یه نگاه انداختم گفتم عه اونموقع که داشتیم دنبال مکان میگشتیم هی اینجا میومد تو ذهنم.
دستش رو انداخت دور گردنم سرش رو آورد پایین کنار گوشم گفت: باشه عزیزم ولی از این به بعد انقدر بلند نگو دنبال مکان میگشتیم.
موهامو کوتاه کردم.
دلم واسه وقتایی که میخواستم بپیچم تو بغلت و موهام گیر میکرد زیر دستت تنگ میشه.
دلم واسه وقتایی که سرم ُ میذاشتم رو پات و ته موهام رو میپیچوندی دور انگشتت تنگ میشه
دلم واسه بودنِ تو بیشتر از موهام تنگ میشه
نوشت
.There is Sex without love and there is love without Sex
and there is you, without both
بهتر از این نمیشد رابطمون رو تعریف کرد
ولی خب
آره خب
من نه عشق میخوام نه اون یکیشو.
ولی میخوام همیشه پیشش باشم. اره الان خیلی دوریم از هم، ولی حتی حرف هم نمیزنیم اونقد.
میدونی
لعنت به بغض
میگفت اگه قراره وقتی حالم بده شعر بگم، حاضرم همه ی عمرم رو تو این وضعیت روحی نکبت بگذرونم.
من شاعر نیستم ولی واسه نوشتن دو خط متن هم یه حالی لازمه که تهش به اشک برسه.
اتفاقا یکی دو شب پیش داشتم به آخر قصه امون فکر میکردم، انقد تلخ واسه خودم تمومش کردم که گریه تنها چاره اش بود.
ولی فرق داره. حال نوشتن فرق داره. حال تلخ نوشتن فرق داره.
تلخ نیستم این روزا.
همین.
.
.
بماند که گاهی امیدی به این زندگی نیست
ذهنم هیچ طبقه بندی خاصی برای فکر کردن نداره. همه چی درهم برهمه توش.
از دین و مذهب بگیر تا درس و کار و مهاجرت.
آروم و قرار ندارم.
یه کتاب رو تموم نکرده به شروع کردن یه کتاب دیگه فکر میکنم و هرچی میخونم حس میکنم داره وقتم تلف میشه.
همش احساس میکنم یکی دو روز بیشتر وقت ندارم که به همه ی چیزایی که میخوام برسم و بیست و چهار ساعت خیلی کمه.
نماز که میخونم به این فکر میکنم این دیگه چجور مسلمون بودن مسخره ایه حتی نمیدونم دارم چی میگم، نماز که تموم میشه سریع برمیگردم حالت قبلیم و میرم پای گوشی.
دلم میخواد کار کنم ولی قبلش یه عالمه چیز باید یاد بگیرم و هزارجا درخواست بدم و سابقه جمع کنم و یه عالمه کوفت و زهرمار دیگه.
قرار بود یه جا برم کاراموزی که نشد و رید تو حالم.
.
.
چند روز پیش یکی از فامیلا از آمریکا برگشته بود واسش مهمونی گرفته بودن.
نشسته بودم کنارش داشتم شیرینیمو میخوردم برگشت گف رشته ی تو رو تو آمریکا زیاد میخوان راحت میتونی اپلای کنی.
یه جوری نگاش کردم که یعنی من؟؟ گف آره فقط تلاش کن و سعی کن با استادا لینک شی و از این کشرایی که همه میگن.
ولی آخه مهاجرت؟
دوست ندارم
بدم نمیومد بورس بشم برم چندسال درس بخونم برگردم، ولی همینجوری برم که چی؟
داریم زندگیمونو میکنیم دیگه
بعد فکر کردم شاید من خیلی ایده آل هام کوچیکه
ولی فک نکنم کوچیک باشه، صرفا یه فاز دیگه ایه. یه فاز خیلی متفاوت با چیزی که همه راجبم فکر میکنن.
من به زندگی بعد از مرگ اعتقاد دارم. دلم نمیخواد از دستش بدم.
گندش بزنن.
همیشه همینجوری نرسیدن هامو توجیح کردم. همیشه.
.
.
میبینی چقد همه چی بهم ریختس؟
حتی نمیدونم چجوری فکر کنم
دراز کشیده بود رو تخت، زانوهاش رو جمع کرده بود.
نشسته بودم کنارش دستم رو حلقه کرده بودم دورِ پاش، حرف میزدیم.
حرفم تموم شد، سرم رو گذاشتم رو زانوش همینطوری نگاش میکردم
خندید
دستاش رو از هم باز کرد.
رفتم بغلش
اولین بار بود خواب نبودم و بغلم کرد.
یادم نمیره هیچوقت
تکراری نمیشه هیچوقت
.
.
گفته بودم بمونه برا روزای دلتنگی،
فکر نمیکردم انقدر طولانی بشه
بعد از اینهمه، قرار شد فردا بریم مشهد.
فکر میکنم آمادگیش رو ندارم. کمه کم ده روز قبل از مشهد باید یکم به مغزت رسیدگی کنی. همینجوری ریخت و پاشیده که نمیشه، میشه؟
.
.
ولی از یه جهت دیگه اون مشهد نیست این هفته :)
ینی نمیبینمش
فوق العاده اس، نیس؟
اینهمه راه تا شهرش برم ولی نبینمش
شاید این حتی از تمرکزی که میخواستم ده روز قبل از مشهد رفتن روی روحم بذارم بهتر باشه. اینجوری میتونم فقط به زیارت فکر کنم.
دروغ چرا، خیلی زور داره. ولی خیلی ناراحت نیستم. اینجوری بهتره
هر روز که نمیبینمش انگار دورتر میشه ازم.
هر روز که بیشتر باهام حرف نمیزنه بیشتر دلم تنگ نمیشه.
ناراحت کننده اس
.
.
چقدر این مشهدِ یهویی فکرم رو درگیر کرده.
اگه امام رضا ازم متنفر باشه چی؟
چجوری اصلا برم تو حرم؟
با چه رویی دعا کنم؟
چی بخوام اصلا؟
نوشت
"اولین صبحی که کنارت بیدار شدم رو یادمه، موهات توی دماغم بود
.
تو تجربه ی شیرین منی. خواستم که بدونی"
دلم ضعف کرد واسش
ولی فقط نوشتم مشهدم
گفت نمیتونم برسونم خودمو
گفتم میدونم
.
.
اینجوری تحمل بقیه ی روزا سخت تر میشه
ما هرسال میومدیم مشهد. ولی این مشهد ردپای یه آشنا رو تو خودش داره
خیابوناش دلتنگم میکنه
مثل خیابونای ولیعصر
دلم نمیخواد غیر حرم جای دیگه ای باشم
دلم نمیخواد بهش فکر کنم
ولی نمیتونم
نمیتونم
گفتم من خیلی دلم تنگ میشه
گفت مردم دلشون تنگ میشه چیکار میکنن؟
هیچی نگفتم
گفت میدونی که منم دلم تنگ میشه؟
هیچی نگفتم
گفت میدونی؟
هیچی نگفتم
دستشو کشید رو چشمم
گفت گریه؟
هیچی نگفتم
بغلم کرد
سرم دقیقا روی گردنش بود
نمیتونستم بیشتر از این تو اون حالت بمونم
سرمو چرخوندم اون طرفی
بغلش رو تنگ تر کرد
گریه کردم
امروز که داشتم با اتوبوس برمیگشتم، تویه لحظه خاطره ها شبیه یه بوی آشنا از ذهنم رد شد
انقد شدید بود که دلم خواست سرم رو بذارم شونه ی بغل دستیم و دستش رو بگیرم و محکم نگهشون دارم
ولی بغل دستیم یه دختره بود که داشت از پنجره بیرون رو نگاه میکرد و هیچ رقمه دلش نمیخواست سرش رو بچرخونه اینطرفی
پس چشمامو بستم و به دو هفته ی دیگه این موقع فکر کردم
شاید یکی از دستاشو قطع کنم برا همیشه پیش خودم نگهشون دارم.
از اتوبوس که پیاده میشدم خیلی جدی به این قضیه فکر کردم
اونوقت حتی میتونم اشکام رو با دستش پاک کنم.
چه رمانتیک :)
اگه از هفت صبح مثل بچه های منظم هِلِک هِلِک پاشدید رفتید دنبال علم آموزی، لطفا به علم آموزی ادامه بدید و با پیام "امروز نمیام" به هیچ وجه امید خودتون رو از دست ندید و به تلاش برای رسیدن به هدفتون ادامه بدید.
تراست می.
پشیمون نمیشید.
.
.
اگه اکانتم دیشب مسخره بازی درنمیاورد الان به جای پست انگیزشی داشتید یه پست چسناله ی خفن میخوندید :)
.
.
هیجان زده که میشم یه چیزی ته گلوم نزدیکای انتهای دماغم ترشح میشه که واقعا احساس خشنودی رو بهم القا میکنه.
فک کنم یه چیزی تو مایه های اشک شوق آدمای عادیه :/
آیم سو هپی
و دلتنگ هم نیستم
پی ام آخریمون تو تلگرام با "حاج خانوم اگه بتونم بیامم فردا میام" تموم شد
دعواهه تو اس ام اس بود :)
به یه ورم که چهار روزه خبر ندارم مرده اس یا زنده
دیدمت از دور
خسته بود پاهات
گفتی از دست این آدما خسته ام
زخماتو شستم، بالتو بستم
.
.
گفت شنبه میاد تهران. یکی دو روز کار داره.
گفت سعیدم اینجاست باهم میاییم
من ولی نمیدونم چرا فقط گریه ام گرفت
میدونم نمیبینمش.
.
.
نذار بمونه غمت رو دلم عشقِ دردسرساز
چرا انقد گرفتار توعم؟
میگی باید برم اما
نمیتونی
نمیتونم
.
.
متنفرم از اینکه حتی اینجاهم مجبورم خودمو سانسور کنم
.
.
سعید پست گذاشته بود تو یه تیکه اش این آیه رو نوشته بود "و ان لیس للانسان الا ما سعی"
باز بغضم گرفت
کاش منم یه سعید تو زندگیم داشتم
.
.
گم شدم تو فکر پرواز
اومدنش طول کشید، خوابم برد
بیدار شدم دیدم خوابیده کنارم
همینجوری نگاش میکردم یه دفعه چشماش رو باز کرد
گف خوبی؟
گفتم اره
گف چیزی نمیخوای؟
گفتم نه
گف مطمئن؟
گفتم بغل
.
.
انقدر کیف میده وقتی خوابه دستاشو بگیری بچسبونی به صورتت چشماتو ببندی برای همیشه کنارت تصورش کنی
.
.
گف تو شبا کلا نمیخوابی نه؟
خواستم بگم حیف نیس شبایی که کنارتم رو بخوابم؟
به جاش گفتم دیشب که خوب خوابیدم
.
.
حرف زدن باهاش خوبه
بچه بودم قبلا،
من فقط میخوام رو بودنم حساب باز کنه
همین.
احساسِ خلا
حفره
نبودن
کم بودن
اضافی بودن
احساسِ نداشتن
گم شدن توی گرداب
توی مرداب؟
احساسِ بغض وسط گلو
گریه ی بی موقع وسط کلاس
احساسِ سکوت
پلی شدن آهنگ های بی ربط
احساس ترس
دلتنگی
ناامیدی.
.
.
آدما خیلی ضعیفن
من از همشون ضعیف تر
اینجور موقع ها یه سوال رو خیلی از خودم میپرسم
"چته؟"
کاش جواب داشت
قرار بود صبونه بهم شیر عسل دارچین بده
بعد نشد
بعد من رفتم خونه
بعد زنگ زد که شب بریم فلان جا
بعد رفتیم
بعد هی راه رفتیم
بعد یه جا نشستیم
بعد از تو کوله اش فلاکسشو دراورد
شیرعسل دارچین آورده بود
بعد خوردیم
بعد برگشتم
.
.
وقتی میخواد دستمو بگیره سر انگشتاشو نزدیک دستم میکنه، بعد نوبت منه که دستشو محکم بگیرم
انقد اون لحظه ی نزدیک شدن رو دوست دارم :)
نوشت
"من یه وقتایی راحت نیستم بهت بگم بریم بیرون
میدونم تو دلت میخواد بریم بیرون
ولی میدونم به هر دلیلی رو مودش نیستم
میفهمم ک ناراحت میشم از اینکه میدونم تو میخوای باشیم با هم ولی نمیام،اما ترجیح میدم فیک نکنم چیزیو ک طولانی مدت عمیق بمونه رفاقت بینمون
روش احمقانه ایه شاید
ولی الان خیلی بیشتر از قبل حتی باهات راحتم و خیلی بیشتر احساس نزدیکی میکنم"
گف ولی تو نرین
خواستم بگم تو نریدی فقط ترسیدی
به جاش گفتم اون ریدنا هم لازم بود
.
.
میدونی؟
هرچی میگذره، بیشتر میفهمم چقد زیاد دوسش دارم
خوابش نمیبرد
نمیدونستم چیکار کنم
گرم بود، خیلی گرم بود
میدونستم نباید نزدیک تر شم
ولی نمیتونستم بیشتر از این این وضعیت رو تحمل کنم
پشتش رو کرده بود بهم
دستمو گذاشتم رو شونش یکم کشیدمش سمت خودم گفتم برمیگردی اینطرف؟
گف نه
گفتم تو رو خدا
نشست لبه تخت سرش رو گرفت تو دستش
رفتم عقب تر
پاشد رف تو تراس
داشتم از بین پرده و دیوار نگاش میکردم
وایساده بود رو به روی تهران
همینجور که داشتم به این صحنه نگاه میکردم فکر کردم چقد شبیه فیلما
ولی واقعی بود
ولی ناراحت بودم
ولی گریه میکردم
وقتی برگشت بیشتر رفتم گوشه تخت
گف ببخشید
هیچی نگفتم
تخت یه نفره بود نمیتونستم دورتر از این شم دستش خورد به بازوم رفتم عقب تر کمرم چسبید به دیوار
فهمید
اونم عقب کشید
نمیدونم چقد گذشته بود، نمیدونم خوابیدم یا نه
فقط حس کردم پیشونیم رو بوس کرد
رو بالش نبودم سرم پایین تر از سینه اش بود، لبم رو نزدیک دستش کردم دستش رو گذاشت پشت کمرم کشید سمت خودش
اذان صبح که شد با چشم باز خیره شدم به سقف فقط به این فکر کردم یه دقیقه ام نخوابیدم؟
سرم انقد درد میکرد دلم میخواستم چشمام رو از کاسه اش دربیارم
صبح گفتم یه قرص میدی
قرص رو گذاشت تو دستم تا آب بیاره خوابم برد
آب رو داد بهم
خوردم و باز همینطور که لیوان تو دستم بود خوابم برد
بیدار که شدم دیدم رفته
کلید روی میز بود
پیام دادم رفتی؟
گفتم کلیدو چیکار کنم؟
گف ببر با خودت
میدونستم به این زودیا نمیبینمش
میدونستم به خاطر یه کلید هی باید تایم ست کنیم
میدونستم همین یه شب ام کلی کاراشو عقب انداخته
گفتم گذاشتمش فلان جا
رفتم
همش یه شب تا صبح بود
یه شب بدون هیچ حرفی
چقدر حرف داشتم چقدر چقدر چقدر
ولی خب این روزا خسته تر از این حرفاس که بشه حرف زد باهاش
یه شب تا صبحِِ ساکت بیشتر نبود ولی از همون لحظه مغز لعنتیم داره بهش فکر میکنه
حتی یه لحظه ام راحتم نمیذاره
کاش یک بار راجبش حرف میزدیم
نمیتونم اینهمه احساس رو به تخمم بگیرم
دلم تنگ میشه
خیلی دلم تنگ میشه
هم تلگرام پاک کردم هم اینستا
حالا دیگه غیر از اینجا هیچ گور دیگه ای چیزی نمینویسم
تو این یه هفته انقد که فشار عصبی وارد کردن بهمون حس میکنم مغزم داره منفجر میشه
هیچ خبری مثل خبر پریروز انقد ذهنمو درگیر نکرده بود
ولی انقد که مردم شر و ور میگن تو شبکه های مجازی رسما دلم میخواست رو صورت تک تکشون بالا بیارم
خب هر وری هستی بمون دیگه چرا طرف مقابلو میکوبونی چرا فحش میدی چرا دروغ سرهم میکنی
آخه به عنم که کدوم خری چی گفته یه خر دیگه چه گوهی خورده
انقددد اطلاع سطحی و دست پایین و به درد نخور به خوردمون دادن که زندگیمون شده مزخرفات
هیشکی قد گوز حالیش نیست ولی همه دهنشون مثه سگ بازه هی زر میزنن
حرف مفته دیگه پول که نمیدن پاش
به خدا که هیچ کس حتی یه ثانیه فکر نمیکنه چی عر میزنه
عین یه مشت حیوون فقط بهم میپریم
حالم از خودمو سطح زندگیم بهم میخوره
حالم از همه چی بهم میخوره
تنها نشستم تو کافه
منتظرم بقیه بیان
چقد داره روابط معنیشو از دست میده برام
چقد به خودم حس بی حسی دارم
چقد این روزا خودمو درگیر احساسات بی ارزش کردم
چقد حس میکنم روحم بی ارزش شده
چقد برای دلیلای بیخود بغضم میگیره
چقد این روزا رو دوست ندارم
چقد از تنهایی میترسم
چقد ضعیفم تو تصمیم گرفتن
چقد ضعیفم تو کنار گذاشتن آدما برای همیشه
چقد دوست داشتن و دوست داشته نشدن سخته
درباره این سایت