اینکه میبینم چقدر چقدر چقدر زیاد دنیاهامون ازهم دوره

چقدر زیاد متفاوته

چقدر زیاد دورم

چقدر زیاد جلوعه

اعصابم رو بهم میریزه

انگار همش دارم سرجام میدوعم، انگار دارم از یه صخره خودمو پرت میکنم پایین ولی به زمین نمیرسم

نمیمیرم

نمیمیرم

نمیمیرم

این زندگیِ نصفه نیمه ی احمقانه ی به درد نخورِ حال بهم زن دیگه داره پدرمو درمیاره

از آدما متنفرم

از هرکی که داره ایده آل منو زندگی میکنه متنفرم

از کوه متنفرم 

از دریا متنفرم

از کتاب متنفرم

از پیشرفت متنفرم

از خودم از همه بیشتر، از خودِ تنبلِ بی عرضه ی بی دست و پای خیال پردازِ نفهمِ خاک برسرم از همه بیشتر متنفرم

از اشک هم متنفرم

از بغض هم

از دیدنِِ اون درست وسطِ آرزوهام از همه ی همه ی همه اش متنفر ترم.

ولی حسود نیستم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها