کار سختیه هم دور باشی از دوستات. هم از اتاقت. هم آرامشت. هم جایی باشی که یه کله توش آدما دارن میان و میرن و یه جوری حرف میزنن انگار دنیا فقط اینارو توش داره. و همه توش محدود محدود محدود ان.

ولی من دارم این کارو میکنم. جام رو پیدا کردم. سرگرمی هام رو هم.

خاک بر سر ضعیف و ترحم برانگیزم کنن که انقد محتاجِ بودن آدمام.

چی میشد اگه تنهایی هم همونقدر خوشحال بودم که با اونایی که دوسشون دارم هستم؟

چرا خانواده نمیتونه این حس رو بده؟

با اینکه کارایی رو میکنم که دوست دارم.

مثلا پریروز ساعت شیش صبح زدیم بیرون از خونه رفتیم کله پاچه. بعدم کوه. بعدشم اومدیم تا ظهر خوابیدیم.

امروزم باز شیش صبح رفتیم پارک جنگلی یه عالمه برف اومده بود، خیلی قشنگ بود خیلی، بعدشم جگر.

ولی تو همه ی اینا با اینکه خیلی خوش گذشت، تهش فکر میکردم کاش با دوستام بودم.


غم انگیزه.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها