ذهنم هیچ طبقه بندی خاصی برای فکر کردن نداره. همه چی درهم برهمه توش.

از دین و مذهب بگیر تا درس و کار و مهاجرت.

آروم و قرار ندارم.

یه کتاب رو تموم نکرده به شروع کردن یه کتاب دیگه فکر میکنم و هرچی میخونم حس میکنم داره وقتم تلف میشه.

همش احساس میکنم یکی دو روز بیشتر وقت ندارم که به همه ی چیزایی که میخوام برسم و بیست و چهار ساعت خیلی کمه.

نماز که میخونم به این فکر میکنم این دیگه چجور مسلمون بودن مسخره ایه حتی نمیدونم دارم چی میگم، نماز که تموم میشه سریع برمیگردم حالت قبلیم و میرم پای گوشی.

دلم میخواد کار کنم ولی قبلش یه عالمه چیز باید یاد بگیرم و هزارجا درخواست بدم و سابقه جمع کنم و یه عالمه کوفت و زهرمار دیگه.

قرار  بود یه جا برم کاراموزی که نشد و رید تو حالم.

.

.

چند روز پیش یکی از فامیلا از آمریکا برگشته بود واسش مهمونی گرفته بودن.

نشسته بودم کنارش داشتم شیرینیمو میخوردم برگشت گف رشته ی تو رو تو آمریکا زیاد میخوان راحت میتونی اپلای کنی.

یه جوری نگاش کردم که یعنی من؟؟  گف آره فقط تلاش کن و سعی کن با استادا لینک شی و از این کشرایی که همه میگن.

ولی آخه مهاجرت؟

دوست ندارم

بدم نمیومد بورس بشم برم چندسال درس بخونم برگردم، ولی همینجوری برم که چی؟

داریم زندگیمونو میکنیم دیگه

بعد فکر کردم شاید من خیلی ایده آل هام کوچیکه

ولی فک نکنم کوچیک باشه، صرفا یه فاز دیگه ایه. یه فاز خیلی متفاوت با چیزی که همه راجبم فکر میکنن.

من به زندگی بعد از مرگ اعتقاد دارم. دلم نمیخواد از دستش بدم.

گندش بزنن.

همیشه همینجوری نرسیدن هامو توجیح کردم. همیشه.

.

.

میبینی چقد همه چی بهم ریختس؟

حتی نمیدونم چجوری فکر کنم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها